"از پرواز نور چشمی مامان پیش خدا"                                                                                  "از پرواز نور چشمی مامان پیش خدا" ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان بـــــــــــــهار

کارت پستال های زیبا برای نی نی زیبایم

بهترینم برات چند تا کارت پستال زیبا میذارم امیدوارم دوس داشته باشی   تقــــــــــــــــــــدیم به عشــــــــق مامان     واینم یه کارت پستال مخصوصی خیلی خرس ملوسیه دوسش دارمممممممم         عجیجه مامان بازم برات کارت پستال میذارم هزارتا میبوسمت ...
4 بهمن 1390

دوست دارم بهترینم

  سلام فرشته ی مامان      سلام فرمانروای قلب مامان   بالاخره امروز به شیکم مامان لگد زدیییییییی   الهی مامان بهارت فدات بشههههههه امروز اولین روزی بود بهم لگد زدی البته لگدات اروم بود اما خیلی برات ذوق کردمممممممم سر کلاس که برگه بچه ها رو امضا می کردم یکم تکون خوردی ناخوداگاه لبخند زدم و ذوق کردم گفتم الان شاگردام میگن دبیرمون چشه که میخنده   عسل مامانیییی امروز برام فراموش نشدنیه چون خیلی بیشتر از روزهای دیگه حست کردم مهمتر از همه اینکه لگدهم زدی و مطمئن شدم که سالمی الان هم که دارم مینویسم یه حرکت...
4 بهمن 1390

قلقلک

سلام عجیجه مامان                     خوفی مامانیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ای شیطون چرا امروز مامانو قلقلک می دادی؟؟؟ نکنه من می خندیدم تو هم به مامانی می خندیدی ؟؟     لوس کم بخند دلت درد می گیره ها!!! ای جان مامان فدای اون خنده هات بشههههههههه امروز تو مدرسه آروم بودی که!!! به درسایی که به شاگردام میدادم خوب گوش می دادی وقتی اومدیم خونه شوخیت گرفته بود با اون دستای اوووچولوت که الهی مامان فداشون بشه قلقکم میدادی!! با بابات کلی خندیدیم دوست داریم عجیجیم...
2 بهمن 1390

داستان “دانه ای که سپیدار بود”

فندوق مامانی میخوام یه داستان قشنگ برات بگم امیدورام ازش لذت ببری گلکم داستان “دانه ای که سپیدار بود”   دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از ای...
1 بهمن 1390

مامان دلتنگته

سلام گلکمممممممممممم   مامان بد جور دلتگته دلم می خواد زودتر بیایی و مامانی رو از تنهایی در آری .......... لحظه هایی که باهات حرف میزنم اروم میشم اما خیلی دلم می خواد زودتر اون پاهای و دستهای کوچیک و نازتو حس کنم عزیز مامان سالم و باهوش بیاااااااااااا مامان و بابا چشم انتظارتن زودی!!! بیا دیگه گلبه ملوسممممممممم ...
29 دی 1390

فندوق مامانی

  امروز 26 دوشنبه  دی ماه 1390 سلام فندوق مامان                                                ببین چه سایتی رو برات پیدا کردم دیگه بجای بلوگفا اینجا برات می نویسم فدات بشه مامانیییییییییییییی ، تو امروز ١٧ هفته و سه روز که تو شکم مامانی وجودتو حس می کنم یه کم بزرگ شدی شکم مامان رو گنده کردی   پس چرا بهم لگد نمیزنی عزیزمممممم، نکنه مثل بابایی همش خوابی ...
26 دی 1390