"از پرواز نور چشمی مامان پیش خدا"                                                                                  "از پرواز نور چشمی مامان پیش خدا" ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

دلنوشته های مامان بـــــــــــــهار

برای تو مینویسم

برای تو مینویسم برای تو بهترینم برای تویی که تو قلبــــــــــــــــــــــــــــــــــــم جاداری ............ مامانی جونم شرمنده روی ماهتم که قلمم خوب نیست شرمنده ام که نمیتونم جملات زیبا برات بنویسم و نبودنت با کلماتی که شایسته ی وجودت هست بیان کنم عزیز مامان تو دلم غوغاست اما نمیتونم بیان کنم نمیتونم احساسمو به دست کلمات بسپارم نمیتونم بخداااااااااااااا گلکم من شرمنده تم ......... تو مامانو ببخش به حرمت اشکام منو ببخش که مادری برات نکردم بخدا میخواستم اما نشد.........  از خدا بخواه که برگردی پیشم عزیز مامان بهت قول میدم تمام سعیمو میکنم مامان خوبی باشم خدایا چرا بهم دادی ؟ چرا گرفتی...
7 ارديبهشت 1391

هنوزم میخوامت گلــــــــــــــــــــــــــــم

سلام گلــــــــــــــــــــــــــم عزیزه مامان ازم دلخور نشی که نمیام برات بنویسم نمیتونم بخدا نمیتونم روزی صدبار به وبلاگت سر میزنم هر روز چکش میکنم که سر جاش هست یا نه انگار دنبال یه چیزی ام میام ببینم هستی یا نه، اون کابوس تموم شده یا نه، اما.......... گل مامان اون دنیا بهت خوش میگذره؟خدا دوست داره؟داری مامانو میبینی؟ دوسم داری یا نه؟ عزیز مامان کاش من میمیردم و با مرگم میتونستم هدیه زندگی رو به تو میدادم وقتی میبینم تو رفتی و من زنده ام از خودم بدم میاد که نتونستم امانتداری کنم نتونستم وجود بیگناهتو به دنیا تقدیم کنم ...... همش فکر میکنم لایق نبودم که نتونستم .......... میخواستم مامان خوبی باشم ...
5 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام دوستای عزیزم از اینکه نسبت به من این همه لطف دارید ممنونم خیلی دوس دارم بازم بتونم مثل قبلا نت بیام و به وبلاگای زیباتون سر بزنم اما هنوز از لحاظ روحی آمادگیشو ندارم از دس دادن پسرم  روحیمو خراب کرده حال و روزم که بهتر شد بازم میام و بهتون سر میزنم فقط گاهی وقتا میام نظراتتونو میخونم هر وقت میبینم دوستی بیادم بوده و برام نظر گذاشته خیلی امید میگیرم ممنونم از لطفتتون
23 فروردين 1391

وداع با پسرم

عزیزم نمیدونم از کجا شرع کنم از لحظاتی بگم که درد میکشیدم ولی وجودت درد رو برام بی معنی میکرد از لحظاتی که بودنت تنها دلگرمی بود برام ....... گلم همه با نگاهاشون بهم می گفتن که تو رو از دس میدم اما نمیخواستم باور کنم نمیخواستم بپذیرم که تو رو نداشته باشم ........ پسرم خودتم میدونی حاظر بودم بند بند وجودم رو ازم میگرفتن سالها درد میکشیدم اما تورو ازم نمیگرفتن اما نشد .......... تو رو رفتی مامان رو تنها گذاشتی تنها تنها شدم هر چند میدونم تو هم نمیخواستی بری بد جور دل مامان رو گرفته بودی دکترا به زور مارو از هم جدا کردن اما بالاخره موفق شدن همش میگفتن سلامتی خودت مهمتره اخه چرا نمیفهمیدن برای من تو مهمتر بودی ...... اون شب که تو رفتی ...
8 فروردين 1391

اسمتو چی بذاریم

ســـــــــــــلام به گل پســــــــــــــــمل مامان مامان قربون اون چشای نازت بره که برا دیدنش لحظه شماری میکنم  عزیزم این روزا دغدغه ی ذهنی من بابایی شده پیدا کردن یه اسم قشنگ و با معنی برای تو امید زندگی مون، خیلی کار سختیه عزیزم کاش خودت میتونستی کمکمون کنی از خاله ها و عموهایی که لطف می کنن به وبلاگ پسملم سر میزنن خواهش میکنم که تو این مورد کمکم کنن اسمهایی با معنی و قشنگ رو بهم معرفی کنن میسیییییییییییییی از همتون یه عالمه دوستتون دارمممممممممممم   ...
24 بهمن 1390

جیگر مامان یه پسمله شیطونه

ســـــــــــــلام به جیگـــــــــــــــــــــــر مامان عجیجم دیروز رفتیم سنوگرافی بالاخره جنسیت مشخص شد تو یه پســـمل نازیییییی الهی مامان قلبونت برههههههههههههه دیروز خانوم دکتر   همه قسمتهای بدنتو به بابات نشون داد من نمیتونستم ببینم بازوهاتو، پاهاتو، دنده هاتو، همه جاتو ........... ای شیطون وقتی بابات بهت نیگاه میکرد پاتو بالا آوردی بابایی کف پاتو دید الهای فدای اون پاهای اوشگلت برممممممممممم   راستی بابایی 2تا سی دی برات خریده پر آهنگ شاد کودکانه وقتی آهنگا رو برات میذارم وول میخوری عجـــــــــــــــیجــــــــــــم مع...
19 بهمن 1390

خدایا ازت ممنونم

یه سلام زیبــــــــــــــــــــا به بهـــــــــــــونه زندگی ام     الهی مامان قربونت بره، چرا مامانو ترسوندنی دیگه از این کارا نکن تا مرز دیونگی رفتم عزیزم . دیشب از دلدرد اصلا نتونستم بخوابم بابای طفلک هم همش بیدار بود نزدیک یک ساعت خوابم برد فکر کنم باباتم اون وقت خوابید بازم از درد بیدار شدم دیدیم بابای گلت خوابه سرو صدا نکردم که بخوابه اخه خیلی خسته بود. عزیز مامان نزدیکای ساعت 5 صبح بود که خیلی نگران شدم چون هنوز حرکت نمیکردی دیگه نتونستم تحمل بیارم اروم گریه میکردم که بابایی بیدار شد گفت بریم بیمارستان رفتیم اما گفتن دستگاه نداریم صدای قلبشو بشنویم رفتیم ...
15 بهمن 1390